سکوت

دل نوشــــــتــه هـــای مــــن

 ساعت ها گذشته بود...

و همچنان باران می باريد...

اما هنوز سکوت کرده بود...

دريغ از يک کلمه...

فقط نگاهش می کرد...

با هر نگاه خود با بهترين واژه ها

با او سخن می گفت...

با هر لحظه از سکوتش

بهترين کلمات را به زبان می آورد...

شايد اگر ساعت ها با او هم کلام می شد

نمی توانست به اندازه ی يک لحظه سکوت

معنای کامل حرف خود را به او برساند...

از او پرسيد چيزی برای گفتن نداری؟!!!

لحظه ی وداع ست....

و باز هم سکوت....

افسوس که او هر گز نفهميد

<< سکوت سرشار از نا گفتنی هاست>>



+ تاریخ ساعت نویسنده (¯`·._.·[Ashi mashi]·._.·´¯) |